آفرين

با اینکه یهو سه ماه شد ولی چقدر دیر گذشت. در همه روزها این سه ماه، یه تغییر جدید اتفاق افتاد و همه شون برام جالب بود. چقدر راحت میشه غرق شد تو وجود این بچه. مست نگاه كردنش شد و در همون لحظه که داری فکر می کنی چقدر زندگیت رو تغییر داده و از این رو به اون رو کرده، کیف کرد از وجودش.

همون طور که می گفتن، سه ماه اول یا شاید 40 روز اول رو باید بگذاری به حساب حاملگی. یعنی یادت باشه هنوز از سختیش فارغ نشدی. هفته اول به این می گذره که بفهمی شیر دادن چه کار سختیه.  برای من عجیب بود که پنج روز اول اصل شیری وجود نداره. اون شیر غلیظی که قراره بچه رو تو این پنج روز سیر کنه به زحمت چند قطره میشه. بعد هم که شیر تولید میشه اگه نکشیش بیرون دوباره کم می شه.  قصه یاد دادن به نوزاد که چطور با اون دهن کوچیک نوک سینه رو بگیره به کنار.

تازه غصه تو وقتی بیشتر میشه که سعی می کنی از اینترنت کمک بگیری و می بینی انگار براى خيلى ها موضوع ساده ایه. يعنى ملت مى شينن جلو دوربين و مى گن اين زاويه تو، اونم زاويه بچه و فرت و بچه هم قلپ قلپ.  من ادعا می کنم که نیست. لااقل یک ماه اول ساده نیست.

باید زحمت بکشی. صبر کنی. شیر رو پمپ کنی و بکشیش بیرون. هرچی بیشتر این کارو بکنی زودتر مشکل مقدار شيرت حل می شه. بى خيال شكل گرفتن و توصيه هاى اين طورى بشو. ماجرا خيلى طبيعى تر از اين حرف هاست كه به زاويه سر و اين چيزا فكر كنى. قانونش فقط اينه كه نوك سينه ت نبايد درد بگيره. پس هربار که نوزادت نوک سینه رو بد گرفته، سعى كن انگشت کوچکت رو از گوشه دهنش بکنی تو تا سینه رو ول کنه و از اول تلاش کنه. اگرچه احتمالا گریه می کنه و تسلیمت می کنه. اون وقته که باید هربار بعد از شیردادن به نیپلت کرم بزنی تا زخمش تا دفعه بعد خوب بشه. دفعه بعدى كه در بهترين حالت دو ساعت ديگه است و معمولا يك ساعت بعد. حالا با درنظر گرفتن اينكه شير خوردن نوزاد تو يه ماه اول حدود يك ساعت طول مى كشه، حساب كن شير دادن چقدر وقتت رو مى گيره.

غير از اين وقتى بچه از دل درد به خودش مى پيچه و هزار نسخه كه چى بخور و چى نخور برات پيچيده مى شه، به خودت دلدارى بدى. بدونى كه همش تقصير تو نيست. تو هرچى بخورى همينه، بچه يا گرميش مى كنه يا سرديش.

خلاصه یک ماه، چهل و پنج روزى باید این طوری بگذرونی؛ انگار كه راه شير دادن فقط همينه. به وقتى كه مى گذارى فكر نكن تا یهو چشم باز کنی و ببینی که بچه ت داره راحت شیر می خوره و سیر میشه. اون وقته که کیف می کنی. به خودت می گی آفرین.

قصه اول

كمتر از ده روزه كه از بيمارستان اومديم خونه و براى من انگار چند ماه شده. با اينكه روزهاى اول، بچه خيلى ساكت و تقريبا همش خواب بود ولى ماجراى شيردادن بهش و بى تابى هاش تا اينجا سخت ترين بخش كل ماجرا بوده.

از تو بيمارستان به خاطر اينكه وزنش بيش از حد كم شده بود، استرس داشتم كه نمى تونم خوب بهش شير بدم. در واقع تو روزهاى اول شيرى هم تو سينه هام نبود كه بهش بدم. انگار تو سزارين چهار پنج روز بعد از زايمان، شير مياد تو سينه ها. غير از مقدار شير، اينكه چطور بشيني، چطور بچه رو بگيرى بغلت، با چه زاويه اى و چطور نوك سينه رو بگذارى تو دهنش و اينكه مكيدن براى اون واين همه شير دادن براى تو چقدر كار خسته كننده ايه، ماجراى شير دادن رو سخت تر هم كرد. اينكه تو خودت رو به خاطر گرسنگى نوزادت سرزنش مى كنى رو هم اضافه كن بهش

حالا نمى دونم چرا قبلا كسى تو سختى هاى بچه دار شدن اين رو نگفته بود يامن نديده بودم؟ توصيه بزرگترها با اون چيزى كه پرستارا بهم مى گن خيلى فرق داره يا به عبارتى به نظر مياد خيلى از ماها سوء تغذيه داشتيم و يا شايدم ما داريم شورش رو در مياريم

مامانم اومده براى كمك. دو سه روز بيشتر طول نكشيد تا به اشتباه بودن اين كار پى ببرم. ذهن مادرم تو سيستم سنتى و عجيب و غريبى كه بلده غرقه. توصيه هاش بدون اين كه خودش متوجه باشه حتى با هم متناقضه. با ليست طولانى غذاهايى كه فكر مى كنه بايد بخورم و سردى و گرمى بودن هركدومش بيچاره شدم. غير از همه اين توصيه ها، تلخ ترين حقيقتى كه باهاش روبرو شدم اينه كه اصلن بسيار پيرتر و ناتوان تر از اونيه كه بتونه بهم كمك كنه و اين منم كه بايد يه گوشه ذهنم رو براى مراقبت از مامانم كنار بگذارم و حواسم باشه كه خودش اين رو نفهمه و احساس بيهودگى نكنه. دل تنگ خونه و بچه هاش هم شده و طفلى كلى هم حوصله ش سر مى ره.

فعلن دلم خوشه به اون چند مرتبه اى كه بچه رو داديم بهش تا آرومش كنه و خودمون عين جنازه افتاديم يه گوشه كه بتونيم يكى دو ساعت بخوابيم. كمك كمى هم نيست. خيلى هم دلم بخواد.

سلام

دو هفته پيش تارا به دنيا آمد. روز عمل، از وقتى كه روى تخت دراز كشيدم تا من رو براى عمل آماده كنند تا خود عمل، از ترس و هيجان مى لرزيدم. حتى وقتى عمل شروع شد، باز هم مى لرزيدم. با يه دست، دست ع رو گرفته بودم و هيچ نمى فهميدم كه چقدر دارم فشارش ميدم.

موقع عمل جز درد همه چى رو حس مى كردم. مثلن اينكه يه دستى رفته توى من و دنبال بچه مى گرده. يا ناف يا جفت. عجيب ترين چيزى بود كه برام اتفاق افتاده بود. صداى گريه بچه كه اومد اشكم سرازير و انگشتاى ع تو دستام له شد. بچه رو زود آوردن اين طرف پرده كه ببينيم جنسيتش چيه. باورم نمى شد كه دختر بود. همه نشونه ها و اطرافيان مى گفتن پسره. ديگه خودمم فكر مى كردم پسره.

تارا سعى مى كرد چشماش رو باز كنه اما چون هنوز تميزش نكرده بودن و دور چشماش هنوز مايع كيسه بود نمى تونست. اما زبون كوچيكش رو هى مى آورد بيرون.  با گريه  و خنده صداش كردم و خوشامد گفتم. جز ع و تارا هيچى رو نمى ديدم. بردنش كه تميزش كنن و ع هم رفت كه نافش رو ببره. بعد دوباره آوردنش كه من بهش دست بزنم. فكر كنم چون پرده خيلى بالا بود نمى تونستن طبق روال بگذارنش رو سينه م.

از اون لحظه تا دو سه ساعت بعدش كه ع و تارا دوباره اومدن پيشم تو اتاق ريكاورى رو خيلى يادم نمياد.  مهم هم نبود. نيست.

آخراش

يك هفته بيشتر نمونده. دو روزه شروع كردم به فكر كردن به اينكه آخرين باره دوتايى فلان مى كنيم يا بهمدان. بازى لوسيه اما مغزم بى اختيار مى ره به اون سمت. مخصوصا كه ياد آخرين ها و اولين هاى دم سال تحويل مى افتم. اما حداقل اين روزا به اين فكر مى كنم كه زندگيم به دو دوره قبل و بعد از بچه دار شدن تقسيم مى شه. اول ها يه مقاومتى داشتم كه حتمن نبايد اين اتفاق بيفته و من بايد همون آدم قبلى بمونم و ازين حرف ها. حالا يه مقدار كوتاه آمدم. واقعيت اينه كه وجود اين بچه تو تصميم گيرى هاى بعديم تاثير مى گذاره. نمى گم  تنها عنصر تعيين كننده ست اما مى دونم كه هست و مهم هم هست.

فكر كنم يكى از تغييرهاى بزرگ، تغيير رفتار و نگاه آدم هاى اطرافم  باشه. اين روزها اين قدر آدم هاى مختلف از مباركى قدم بچه برام مى گن كه برام عجيبه. قدمش مبارك و سبك باشه براتون.  يادم مى آد بعد از سال تحويل مامان و بابا اصرار داشتن كه اولين كسى كه پاش رو مى گذاره تو خونه بايد آدم خوش قدمى باشه. بعد از اين كه چندبارى خودشون و ما رو تيكه و پاره كردن كه فلان اتفاق الان واسه اين افتاد كه چند ماه قبلش فلان فاميل مامان يا بابا اولين كسى بوده كه پاش رو گذاشته تو خونه ما، تصميم گرفتن خوش قدم مربوطه رو شناسايى كنن و هرسال خودشون برن بيارنش خونه مون.

يه ليست چهار پنج نفره از بچه هاى فاميل و همسايه و آشناها درست شد و نشستن صغرى و كبرى رو به هم بافتن تا يكى از كانديدها به مقام خوش قدمى نائل شد. دختر همسايه خونه قبلى مون.

جريان رو به همسايه قبلى گفتن و اونم خوشحال كه قدم بچه ش براى يه آدمايى سبك و مباركه. من و دخترهمسايه تنها ناراضى ماجرا بوديم. البته نه به خاطر مبارزه با خرافات و اين چيزها.  اولا اين كار بايد صبح زود قبل از اين كه هركسى امكان زدن زنگ خونه ما رو پيدا كنه، انجام مى شد و ثانيا تنها وسيله نقليه مون موتور بابا بود و از اونجا كه نمى شد دختر نامحرم بشينه ترك موتور بابا، وظيفه من بود كه صبح زود يك فروردين پاشم شال و كلاه كنم و با بابا برم كه خوش قدم خانم بشينه پشت سر من. و اون دختربچه طفلى هم نمى فهميد چرا صبح به اون زودى بايد از خواب بيدار شه و بياد خونه آدم هاى نامربوطى مثل ما.

دو سه سالى اين مهم انجام شد و تا اين كه والدين گرامى متوجه شدن كه نه تنها اتفاق هاى ناگوار باز هم ميفتن، بلكه انگار بقيه فاميل كه فهميدن اسم بچه شون از ليست كانديدها حذف شده خيلى ازين ماجرا راضى نيستن. اين شد كه ازين مصيبت خلاص شديم.

داشتم راجع به تغييرهايى كه وجود بچه تو زندگيم ايجاد مى كنه حرف مى زدم. يكى ديگه ازين تغييرها نگاه خودمه به موضوع شير دادن به بچه. منتهاالان  بچه هه پاش رو گذاشته رو مثانه م و نمى تونم بيشتر توضيح بدم. يادم بيار بعدن برات بگم.

فلاش بك

هفته دهم

یکی از کارهایی تو چک لیستی که دارم اینه که از این هفته شروع کنید به روزی پنج دقیقه به بچه تون فکر کنید. ساده به نظرم اومد ولی نتونستم. نمی‌دونم به چیش فکر کنم. تصورش سخته چون فعلن صورت نداره. نمی‌دونی چه شکلیه و نمی‌بینی که اون گوشه اتاقش نشسته باشه و با چوب‌های رنگی که ریخته کف زمین بازی کنه و بگذارشون تو دهنش. الان فقط می‌تونم بنویسم ولی دو دقیقه دیگه باز نمی‌تونم بهش فکر کنم.

امروز سوپ بروکلی درست کردم. معلوم نبود البته سوپ چیه چون خواستم از همکارم که هرروز سوپ‌های میکس شده تک رنک میاره تقلید کرده باشم. رمزش هم اینه که رنگ همه محتویات تو یه مایه باشه. تهش مزه سوپ از اون چیزی که فکر می‌کردم بهتر شده بود. شکل و رنگش هم همین‌طور. اون موقع بود که دیدم دارم برای بچه‌ای که شاید چند ماه دیگه داشته باشیم از این سوپ‌ها درست می‌کنم چون رنگش رو دوست داره و راحت و بی دردسر قورتش می‌ده.

مثل همون موقعی بود که کوکی شکلاتی ترد و خوشمزه از آب دراومد و دیدم که یه روز بچه من ازم می‌خواد که براش ازینا درست کنم و بعدش می‌پرسه که می‌تونه آرد و تخم مرغ رو خودش به هم بزنه. یا اون موقع که بچه دوستم نونی که پخته بودم رو دوست داشت. ولی از همه بیشتر مثل اون روز آرومی که من و ع با هم شام درست کردیم و خوردیم. و بعد با هم چپیدیم توی مبل و به زور خودمون رو ولو کردیم توش. با هم سربال دیدم و خندیدیم و بوسیدیم.

هفته سى و دوم

هنوز يك ماه و نيم مونده. قرار به سزارين شد، حدود ده روز زودتر از وقت طبيعى. قرار كه نه، تشخيص دكتر. يه وقت هايى فكر مى كنم اوووه هنوز چقدر مونده و گاهى مى گم اوه، فقط چند روز مونده. ولى به نظرم خيلى طولانى اومده تا حالا. انگار كه چندساله حامله ام.

منتظرم. براى اين كه زودتر ببينمش و لمسش كنم ولى دلم نمى خاد كه زودتر از وقتش به دنيا بياد. حس عجيب و جديديه برام. كلن ماجرا اينقدر تو رو روحى و فيزيكي، درگير خودش مى كنه كه به نظرم نمى شه آدم هايى كه تو حاملگى خودشون غرق مىشن رو سرزنش كنى. تمام وجودت رو انگول مى كنه. تا بياى يه كم به موضوع هاى ديگه فكر كنى يه چيزى تو رو دوباره بهش برمى گردونه. حتى يه چيز خيلى كوچيك، چه مى دونم مثل ديدن هاله سينه هات كه حالا پررنگ شدن، يا خطى كه روى شكمت ميفته و انگار اون رو به دو قسمت مساوى تقسيم كرده. تازه اين وقتيه كه حاملگى با درد و اين جور مسايل خودش رو تو چشمت نمى كنه.

بيشتر از هرچيز تكون ها و حركت هاش تو رو از دنياى اطرافت جدا مى كنه. و اين چيزيه كه حس مى كنم نميشه براى كسى توضيحش داد. حتى براى همسر يا پارتنرت. نمى تونى حس عجيبت رو به كسى بفهمونى. اين كه به نظرت وقتى بچه از يه طرف شكمت به طرف ديگه مى ره و يه جاى شكمت مى زنه بيرون، انگار يكى از خارق العاده ترين اتفاق هاى دنيا داره تو اون لحظه ميفته. بچه اى كه تا چند وقت پيش يه نقطه بيشتر نبود. احتمالن اين حسيه كه بعدن ميشه همين كه مادرا يه طورى از شاهكارهاى بچه شون حرف مى زنن كه انگار بچه نابغه ست.

جداى ازين حرف ها، شروع كرديم به خوندن و ديدن يه چيزايى كه اطلاعاتمون توشون خيلى كم يا غلط بوده. يه سرى اطلاعات بيسيك و جالب كه حالا به نظرت بديهى مياد. نمى دونم چرا كمتر مادر و پدرى شوآف دونستن اين چيزا رو مى ده. البته ممكنه بازم بگى كه دنياى بچه دارى و طبيعت ماجرا اين قدر گل و گشاده كه هر ايده و اطلاعاتى براى خودش يه سرى پيرو داره. مثلن مى دونستى كه يه راه آروم كردن نوزاد اينه كه يه صداى ششش بلند براش دربيارى؟ كه حتى بعضيا جلوش سشوار يا جاروبرقى روشن مى كنن، چون اين صدا، صداييه كه بچه همش تو شكم مادر ميشنيده. همون صداى معده و روده و اينا. بعد اين طورى بچه هه احساس امنيت مى كنه و از دنياى جديد كمتر مى ترسه.

به نظرت جالب مياد؟ اگه نه كه…

مهم نيست البته. بالاخره اينم براى خودش تجربه ايه. مثل هرتجربه ديگه اى. بعضيا امتحان مى كنن بعضيا نه. مثل اينكه تو بياى بگى هيچ مى دونستى كه چطور مى شه مثل يه بز از يه صخره كوه عمودى بالا رفت.

هنوز خيلى مونده انگار.

يه ماهى ميشه كه مى خوام بنويسم. از اون روز كه اشكم آمده بود دم مشكم و من به خاطر اين كه مسئول پست بسته م را نداد توى راه اشك مى ريختم . خودم هم مى دونستم كه پست و سخت راه رفتن و سخت خوابيدن و كار و نگرانى ها و همه چيزاى ديگه بهانه است. اما براى خودم روضه مى خوندم و گريه مى كردم. ضايع بود و به محض رسيدن به خونه رفتم زير دوش و همون جا هق هق مى كردم. نمى فهميدم چرا و دنبال دليل اصلى گريه كردن بودم. هرچيزى كه پيدا مى كردم، خودش روضه جديدى بود.

شايد بعدا كه برگردم و اين نوشته رو بخونم، فكر كنم غصه هام بيهوده يا بى اهميت بوده. غصه اينكه از حالا در بخشى از اطرافيان و خانواده، ديگه ف نيستم بلكه مادر اين بچه ام. مادر نوه مثلن. از حالا به بچه هنوز به دنيا نيومده حسودى مى كردم كه جاى من رو مى گرفت. فكر مى كردم كه همه اين سختى ها (حالا خيلى هم اوضاع بدى نداشتم) به زودى فراموش مى شه و همه يادشون مى ره كه من چه زحمت ها كشيدم براى به دنيا آمدن اين بچه. فكر مى كردم بايد تا مدت ها از من به خاطر تحمل اين شرايط قدردانى بشه.

هنوز زير دوش بودم كه فكر كردم، انگار من از خود بچه هم توقع دارم كه از من به خاطر زحمت هام قدردانى كنه و اين حق رو به خودم مى دم كه بعدا به عنوان يه امتياز از اين موضوع استفاده كنم. همون زير دوش گريه م بيشتر شد كه چرا اين طورى فكر كردم و حالا چه فرقى دارم با نسلى كه يه عمر در حق ما فداكارى كرده و حالا توقع داره ما به راهى بريم كه اون دوست داره.

الان يه ماه گذشته و من مى دونم بخشى از اين سختى ها فقط به خاطر نقش من تو طبيعته نه از خفنى و مرام من. اميدوارم بعدا كه قراره با اين بچه سر انتخابش بحث كنم، يادم باشه كه هيچ كس از درخت به خاطر ميوه اى كه داده تشكر نمى كنه.

هفته بيست و سوم

دوباره سرماخوردم. اين دفعه منتظرش هم بودم. بين همسفرها يكي مريض بود و مريضيش رو دو دستي تقديمم كرد. توي حاملگي سرماخوردن، ممكنه خطرناك بشه، مخصوصا اگه تب كني. تب نكردم ولي از سرفه هاي خس خسي كمرم تير مي كشيد و فكر مي كنم اين بچه هم هي بالا و پايين شد.

اين دفعه ولي تحملم كمتر بود يا شايد توجه ها بيشتر. مامان و بابا هي زور كه حريره بادوم و نشاسته و فلان و بهمان رو درست كن و بخور. گفتم كشتين من رو. مامان يه فصل روضه خوند كه دوريم و نمي تونيم بهت برسيم و اشك و آه. حالا خواهرم كه دو تا خيابون اون طرف ترشون زندگي مي كنه يه هفته پيش در تنهايي و بي كسي براي خودش سوپ پياز درست مي كرد. سفارش هاي بقيه به ياري مسافت و دوري در حد مسج هاي وايبر موند.

اين شكم گنده من، اين وضع رو بدتر هم كرده. گاهي توجه اطرافيان اين قدر زياد مي شه كه احساس مي كنم يه چيزيم شده شايد. يا امروز فكر مي كردم كه اگه بخوام به توصيه همه اطرافيان عمل كنم و هرچي كه مي گن بخور رو بخورم، بايد بيست ساعت در حال خوردن باشم. تا جايي كه مي توني، ميوه بخور. شير خيلي برات لازمه. آجيل بخور بچه باهوش بشه. سيب بخور بچه روشن بشه. سبزي بخور بچه موهاش پرپشت مي شه. همش بايد پروتين بخوري. اسفناج خيلي مهمه. هشت ليوان آب رو كه مي خوري؟ شكلات، سبوس گندم، كنجد و چي و چي و چي. هفته بيست

تازه اين ها فقط خوراكي هان. كارهاي ديگه هم هست. روزي يه ساعت راه برو. يوگا كن، نيم ساعت با بچه حرف بزن. براش كتاب بخون، آواز بخون، شعر بخون، بهش فكر كن، فقط به خودت فكر كن، وزنت چقدرزياد شد؟ وسايلش رو خريدي؟ لذت ببر! اسم انتخاب كردين؟  يادتون باشه همش كاراي دوتايي بكنين و و و .

مي دونم كه اين وضع، تا يه مدت ديگه هم ادامه داره و فقط بيشتر برمي گرده سمت بچه. بلندش كن، بغلش نكن، فلان چيز رو بده بخوره، فلان رو نه و اين قصه هاي تمام نشدني. تازه مي دونم كه واقعن شانس بزرگيه كه از هسته خانواده دوريم ولي انگار قراره دوستان به هرحال همه تلاششون رو بكنن كه جاي خالي رو هر طور شده پر كنن 🙂

گذشته از اين چيزا، مشت و لگدهاي بچه، حال خيلي خوبي بهم ميده. توضيحش آسون نيست. انگار داره باهات حرف مي زنه و تو دوست داري بعد از هر ضربه، جوابش رو بدي و باهاش حرف بزني. اين تقريبا اولين ارتباطيه كه بچه باتو برقرار مي كنه نه تو با بچه. بعد تو يهو يه حس و حال جديدي پيدا مي كني. تصوري كه ازش داري،از يه جسم فيزيكي و عكس هايي كه ديدي يهو تغيير مي كنه. مي شه يه چيزي كه هنوز دقيقا نمي دونم چيه. يه چيزي شبيه تر به زندگي.

هیچ پروازی از فرانکفورت در آن ساعت نبود.

از اتوبوس كه پياده شدم، اون هم با من پياده شد. صورتش رو نديدم. سرعت قدم هامون طوري بود كه خيلي فاصله مون كم نمي شد و مثل اين بود كه دارم دنبالش راه ميرم. از پشت سر فقط موهاي قرمز بلندش رو مي ديدم كه فرهاي بزرگ داشت، و دامن بلندش از زير پالتو زده بود بيرون. دامنش تورهاي لايه لايه داشت، عين دامن هايي كه توي بچگي دوست داشتم مادرم برام بدوزه. پاشنه كفشش كلفت بود و با هر قدمش صداي بمي مي داد.

اگه ساعت نزديك يك نيمه شب نبود و من و او تنها آدم هاي تو اون خيابون نبوديم، انقدر نگاهش نمي كردم. از روي لباس ومو و هيكلش هيچ نمي تونستم حدس بزنم صورتش چه شكليه. فكر كردم اگه يه كم سرعتم رو زياد كنم، ازش جلو مي زنم و مي تونم صورتش رو نگاه كنم. از كنارش كه رد شدم، بدون نگاه كردن، فهميدم كه صورتش هيچ شكلي نداره. حالا من دو سه قدم جلوتر از اون بودم و انگار اون بود كه دنبالم مي اومد.

با من كه پيچيد سمت فرعي خونه، فكر كردم بايد باهاش حرف مي زدم. از همون اول ازش مي پرسيدم كه مي خواد تا دم خونه با من بياد و حتي در رو كه باز كردم، بي تفاوت و بدون اينكه به من نگاه كنه زودتر از من بره تو خونه؟ بعد بره روي مبل بشينه تا وقتي كه من چراغ رو روشن كنم و اون رفته باشه.

هميشه وقتي در خونه رو باز مي كردم، مطمئن بودم يه نفر با يه پالتوي بلند روي مبل نشسته. بعضي وقت ها داره من رو نگاه مي كنه و وقت هاي ديگه زل زده به صفحه سياه تلويزيون روبروش. واسه همين معمولن تا وقتي كه دستم برسه به كليد برق، سرم رو نمي چرخوندم چون نمي دونستم چرا داره من رو نگاه مي كنه.

صبح ها هم كه در رو باز مي كردم، چشمم ميگشت دنبال يك چيزي. همون آدم يا يك سگ، كه حالا بهر دليلي بيرون نشسته بود و من قرار بود ازش بترسم. براي يكي دو ثانيه نفسم رو حبس مي كردم تا مطمئن شم كه سگ خيالي من امروز هم زودتر از من رفته و من با خيال راحت مي تونم از در خونه بيرون بيام.

يا مثلن وقت هايي كه ع نبود و من تنها مي رفتم توي تخت، معمولن چراغ راهرو رو روشن مي گذاشتم اما روم رو مي كردم سمت ديوار و مي خوابيدم.

حالا دو شبه كه اين طوري نيستم.

پريشب، وقتي رفت خوابيد همه چراغ ها رو پشت سرش خاموش كرده بود. من دستم نرفت كه چراغي رو روشن كنم. همين طور تاريك كه بود، اومدم نشستم روي مبل. بعد كاپشنم رو پوشيدم و با يه پتو رفتم تو بالكن. همه جا تاريك بود و هيچ صدايي نمي اومد. يه خرده چشم چشم كردم كه آدم روي مبل رو يه جا پيدا كنم. نبود. پتو رو كه پيچيدم دور پام، گرم تر شدم. به خودم گفتم كه انقدر بشينم تا اولين آدم رد شه. يكي دو ساعتي شد، كه زل زدم و بهش فكر كردم. به تاريكي.

روی مبل، بیرون سالن سمینار

احتمالا تا بحال کسی بیرون آمدن دست یا پای جنین از شکم یا نافش را گزارش نکرده، اگر هم کرده من هنوز پیداش نکردم؛ وگرنه مطمئن بودم به زودی یک جایی زیر نافم شکافته میشه و یک پای بسیار کوچک با پنج تا انگشت ریز ازش می زنه بیرون.

البته اگه این بچه اول من نبود احتمالا به حرکت بچه تعبیرش می کردم ولی توی کتاب ها نوشتن که سر بچه اول آدم هنوز نادونه و نمی دونه چی به چیه. شاید اون یک خرده شیرینی سر ناهار باعثش باشه. چون انگار شیرینی انرژیش رو زیاد می کنه و حرکتش زیاد می‌شه. نباید شیرینی می خوردم.  گفتم یا نه؟ دیابت بارداری دارم و اون خیال حامله که شدم همه چی می تونم بخورم بدون ترس از چاقی و فلان برباد رفت.  قبلا خودم رو می دیدم که بدون عذاب وجدان از مغازه های تو خیابون، سیب زمینی سرخ کرده داغ و سس زده می گیرم و از تصورش خوشحال می شدم، حالا سیب زمینی آب پز هم رفته تو لیست نخوردنی ها.

برام خیلی سخت نیست و نبود جز دیروز و امروز که آمدم سمینار و میز بوفه ناهار و میز دسر بعدش، شده بود کلکسیون چیزهای دوست داشتنی ولی ممنوعه من.

دیروز رو تحمل کردم ولی امروز با دیدن کیک بستنی و کیک شکلاتی و … دست و پام شل شد. تو یه بشقاب سه چهار تکه خیلی کوچولو از چهارتا کیک مختلف گذاشتم و فکر کردم شاید یه خرده نگاهشون کنم و بعد بذارم کنار. شدنی که نبود اما واقعا نصف همون رو خوردم و بعد مزه دهنم خیلی شیرین شد و فهمیدم قند خونم بالا رفته. از همون لحظه حس شرمندگی اومد سراغم. دو سه بار تو دلم از بچه عذرخواهی کردم. بهم گفتن با این یه ذره چیزی نمی شه اما بهرحال شروع کردم به آب خوردن. این اولین راه حلیه که همیشه به ذهنم می رسه. که کلی آب بخوری و اون چیزی رو که تو بدنت هست و نمی خای با شاشیدن بدی بیرون.